جدول جو
جدول جو

معنی کج نهادن - جستجوی لغت در جدول جو

کج نهادن
(رَ تَ / رَ تَ)
ناراست نهادن. قرار دادن نه بر راستی. مقابل راست نهادن. مقابل راست و مستقیم قرار دادن.
- کله کج نهادن، کلاه یکبری بر سر نهادن. قرار دادن کلاه یک بری فراز سر و آن نشانه ای باشد از کبر و گردنکشی:
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند.
حافظ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رو نهادن
تصویر رو نهادن
توجه کردن به کسی یا چیزی، رفتن به سوی کسی یا چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی نهادن
تصویر پی نهادن
پا گذاشتن، قدم گذاشتن، بنا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کج نهاد
تصویر کج نهاد
کج طبع، کج سرشت، بداصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رگ نهادن
تصویر رگ نهادن
کنایه از تسلیم شدن، گردن نهادن، فروتنی کردن، فرمان بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل نهادن
تصویر دل نهادن
کنایه از به کسی یا چیزی دل بستن، دل بستگی پیدا کردن، به کسی یا چیزی علاقه مند شدن
فرهنگ فارسی عمید
(تَمْ شُ دَ)
روگذاشتن. قرار دادن چهره روی چیزی. گذاشتن رخسار، رو کردن. روی آوردن. متوجه شدن و به سویی عزیمت کردن. به سویی حرکت کردن: کسری پسر سالار بود... هرکجا رو نهادی کس نیارستی پیش او ایستادن. (قصص الانبیاء ص 225).
بگفت و درآمد کک کوهزاد
چو نر اژدها سوی او رو نهاد.
(کک کوهزاد).
سوی هندستان اصلی رو نهاد
بعد شدت از فرج دل گشته شاد.
مولوی.
هرکه دارد حسن خود را بر مراد
صد قضای بد سوی او رو نهاد.
مولوی.
بوسه دادندی بدان نام شریف
رو نهادندی بدان وصف لطیف.
مولوی.
زنجیردر گردن شیخ کرده رو بشهر نهادند.
(گلستان).
رجوع به روی نهادن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ کَ دَ)
کنایه از فرمان بردن و گردن نهادن:
چون بداند که مرا دولت تو کرد قبول
بنهد رگ بهمه چیز که من خواهم راست.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(فِ کَ دَ)
کلاه نهادن. (فرهنگ فارسی معین) :
کله با همتت بنهاده گردون
کمر در خدمتت بربسته جوزا.
انوری.
و رجوع به کلاه نهادن شود، تاج گذاشتن بر سر کسی:
فریدون نهاد این کله بر سرم
که بر کین ایرج زمین بسپرم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ بَ تَ)
در شواهد زیر ظاهراً بمعنی خبه کردن با زه و حلق آویز کردن با زه آمده است: سلطان گفت از آمدن گزیر نیست... و چون دو منزل از همدان حرکت افتاد علاءالدوله را زه فرمود نهادن... مؤلف این کتاب... رعایت حقوق او را این مرثیت در تعزیۀ او برخواند. مرثیه...
زه چون نهاده ای تو در آن حلق بی گناه
زان سید مطهر انور چه خواستی.
(راحه الصدور راوندی چ محمد اقبال ص 352، 354). اینانج خاتون را از قلعۀ سرجهان به دارالملک همدان آوردند... سلطان را (طغرل بن ارسلان را) با وی زفاف رفت... سلطان را چنان نمودند که او (اینانج خاتون) با تو همان حرکت قزل ارسلان خواهد کرد. سلطان بفرمود تا او را زه نهادند. (راحه الصدور راوندی ایضاً ص 367)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ بُ دَ)
مجازاً، خواب کردن. (غیاث) (آنندراج). خوابیدن:
برمدار از مقام مستی پی
سر همانجا بنه که خوردی می.
سنائی.
بشنو الفاظ حکیم پرده ای
سر همانجا نه که باده خورده ای.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر1 بیت 3426).
دردمند فراق سر ننهد
مگر آن شب که گور بالین است.
سعدی (دیوان ص 379).
، گذاشتن سر به بالین و مانند آن:
سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست.
سعدی.
، تسلیم شدن. اطاعت کردن. سر بر زمین نهادن اطاعت و تسلیم را:
آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب
آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان.
فرخی.
گفت بشنو گر نباشم جای لطف
سر نهادم پیش اژدرهای عنف.
مولوی.
سر همه بر اختیار اونهیم
دست بر دامان و دست او دهیم.
مولوی.
ما سر نهاده ایم تو دانی و تیغ و تاج
تیغی که ماهروی زند تاج سر بود.
سعدی.
در این ره جان بده یا ترک ما گیر
بدین در سر بنه یا غیر ما جوی.
سعدی.
ز سر نهادن گردنکشان و سالاران
بر آستان جلالت نمانده جای قدم.
سعدی.
چرا دانا نهد پیش کسی سر
که پا و سر بود پیشش برابر.
جامی.
، تسلیم شدن برای کشته شدن:
چو حاتم به آزادگی سر نهاد
جوان را برآمد خروش از نهاد.
سعدی.
، مشغول شدن. پرداختن. شروع کردن:
نهادند (بیژن و منیژه) هر دو به خوردن سرا
که هم دار بد پیش و هم منبرا.
فردوسی.
نهادند لشکر به تاراج سر
همه شهر کردند زیر و زبر.
اسدی.
، روی آوردن. روانه شدن. روانه گشتن:
جهان سر نهادند سوی عزیز
بسی آوریدند هر گونه چیز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
سر اندر جستن دانش نهادم
نکردم روزگار خویش بی بر.
ناصرخسرو.
چون شد آن مرغزار عنبربوی
آب گل سر نهاد جوی به جوی.
نظامی.
چون شنیدند جمله خیل و سپاه
سر نهادند سوی حضرت شاه.
نظامی.
همه لشکر به خدمت سر نهادند
به نوبت گاه فرمان ایستادند.
نظامی.
به صدقش چنان سر نهی در قدم
که بینی جهان با وجودش عدم.
سعدی.
- سر به جهان و بیابان نهادن، گریختن:
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
چون توانم که به هر جا بروم در نظری.
سعدی.
عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی
آنکه در سر هوس چون تو غزالی دارد.
سعدی.
- سر به خدمت نهادن:
بتان چین به خدمت سر نهادند
بسان سرو بر پای ایستادند.
نظامی.
- سر در بیابان نهادن، گریختن. فرار کردن:
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی.
سعدی.
- سر در نشیب نهادن:
زغن را نماند از تعجب شکیب
ز بالا نهادند سر در نشیب.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ گِ رِ تَ)
تن دادن. (آنندراج). دل نهادن. رضا دادن. تسلیم شدن. خود را آماده ساختن.
- تن اندر کاری نهادن، آمادۀ کاری شدن با همه مخاطرات و زیانهایش. توطین: و همه عجم تن اندر کارزار کردند و دفع عرب نهادند. (مجمل التواریخ از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تن بر مرگ نهادن، مهیای آن شدن. استبسال.
- تن به چیزی نهادن، رضا دادن بدان. قبول آن: تن به بیچارگی و گرسنگی بنه و دست پیش سفله مدار. (گلستان).
تن به دود چراغ و بیخوابی
ننهادی هنر کجا یابی ؟
اوحدی.
- تن پیش نهادن، آمادۀ خطر شدن:... از دست وی عملی کرد و مالی ببرد و تن پیش نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413).
- تن در چیزی نهادن، تسلیم آن شدن. به آن رضا دادن. قبول کردن آن:
نه مر خویشتن را فزونی دهد
نه یکباره تن در زبونی نهد.
(گلستان)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ رَ)
قدم گذاردن. فراتر رفتن:
چو از نامداران بپالود خوی
که سنگ از سر چاه ننهاد پی.
فردوسی.
، پا گذاشتن. قدم نهادن. مستقر شدن:
به هر تختگاهی که بنهاد پی
نگه هداشت آیین شاهان کی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
رجوع به پر شود
لغت نامه دهخدا
(غُرْ ری دَ)
آغشتن و خیسانیدن. (ناظم الاطباء). آغوندن. خیساندن. خیس کردن. نقوع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : نقع الدواء فی الماء، تر نهاد دوا را در آب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
پا نهادن در کاری، آغاز آن کردن
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ذخیره کردن. اندوخته کردن. پس اندازه کردن. یخنی نهادن
لغت نامه دهخدا
(تَءْ کَ دَ)
دل بستن. دلبستگی یافتن. رغبت پیدا کردن. علاقه پیداکردن. علاقه یافتن: از بس احسانها که می کرد با من، من نیز دل بنهادم و چند سال به گنجه مقیم شدم. (منتخب قابوسنامه ص 45).
من که در هیچ مقامی نزدم خیمۀ انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم.
سعدی.
، رضا دادن.پذیرفتن. تن دردادن. گردن نهادن:
یا برقعی به چشم تأمل فروگذار
یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند.
سعدی.
، مصمم شدن. تصمیم گرفتن:
چو بنهاد دل کینه و جنگ را
بخواند آن گرانمایه هوشنگ را.
فردوسی.
- دل به چیزی یا کاری نهادن، دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. علاقه مندگشتن بدان. علاقه یافتن به آن. پرداختن به آن. متوجه شدن به آن:
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست.
رودکی.
چو آمد بدان چاره جوی انجمن
به رشتن نهاده دل و هوش و تن.
فردوسی.
جهان دل نهاده بدین داستان
همان بخردان نیز و هم راستان.
فردوسی.
چنین گفت با سرفرازان رزم
که ما دل نهادیم یکسر به بزم.
فردوسی.
شاه را گوتو به شادی و طرب دل نه و بس
وزپی ساختن مملکت اندیشه مبر.
فرخی.
تا از شغل وی فارغ دل نگردم دل به وی ننهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399).
دل بدیشان نه و چنان انگار
کاین خسان نقشهای دیوارند.
ناصرخسرو.
هم قلتبان به چشم من آن مردی
کو دل نهد به زیور و تیمارش.
ناصرخسرو.
گفت مراای شکسته عهد شب و روز
در سفری و نهاده دل به سفر بر.
مسعودسعد.
خاقانیا به دولت ایام دل منه
کایام هفته ایست خود آن هفته نیز نیست.
خاقانی.
کسی کو نهد دل به مشتی گیا
نگردد به گرد تو چون آسیا.
نظامی.
معشوق هزاردوست را دل ندهی
ور می دهی آن دل به جدایی بنهی.
سعدی.
به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد.
سعدی.
، رضا دادن. وادار کردن خویش را به پذیرفتن آن. تن دادن بدان. توکل کردن برآن. گردن نهادن بدان:
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد
به داد خدا دل بباید نهاد.
فردوسی.
من ایدر همه کار کردم به برگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ.
فردوسی.
دل بنهادی به ذل از قبل مال
علت ذل تو گشت در بر تو دل.
ناصرخسرو.
تن سپرده به حکم دادارم
دل نهاده به فضل یزدانم.
مسعودسعد.
ببین تا چند بار اینجا فتادم
به غمخواری و خواری دل نهادم.
نظامی.
مگر دل نهادی به مردن ز پس
که برمی نخیزی به بانگ جرس.
سعدی.
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هرکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید.
سعدی.
ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری
چون سنگدلان دل ننهادیم به دوری.
سعدی.
نه مرا خاطر غربت نه ترا خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم.
سعدی.
به سرکوی تو گر خوی تو این خواهدبود
دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن.
سعدی.
یا دل بنهی به جور و بیداد
یا قصۀ عشق درنوردی.
سعدی.
سپاهی که کارش نباشد ببرگ
چرا دل نهد روز هیجا به مرگ.
سعدی.
به سختی بنه گفتش ای خواجه دل
کس از صبر کردن نگردد خجل.
سعدی.
سر اندر جهان نه به آوارگی
وگرنه بنه دل به بیچارگی.
سعدی.
به شوربختی از آن دل نهاده ام که نمک
برای تلخی بادام بهتر از قند است.
صائب (از آنندراج).
، قناعت کردن. بسنده کردن. اکتفا کردن. خشنود شدن بدان. خرسند گشتن به آن:
دل نه به نصیب خاصۀ خویش
خاییدن رزق کس میندیش.
نظامی.
به پیغامی قناعت کرد ازآن ماه
به یادی دل نهاد از خاک آن راه.
نظامی.
، اعتماد کردن بدان. اطمینان یافتن به آن، تصمیم بر آن گرفتن. مصمم شدن بر آن. عزم آن کردن. عزم. عزیمه. (دهار) :
نشست از بر گاه و بنهاد دل
به رزم جهانجوی شاه چگل.
فردوسی.
چون محمود مردی بر وزیر خشم گرفته و برعزل او دل نهاده. (آثار الوزراء عقیلی).
- دل بر کاری یا چیزی نهادن، دل را متوجه آن کردن. دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. شیفتۀ آن شدن. دل سپردن بر آن:
منه هیچ دل بر جهنده جهان
که با تو نماند همی جاودان.
فردوسی.
تو بر او عاشق و او بر تو نهاده دل خویش
همچنان بر پسر ناصردین میر جهان.
فرخی.
تو عاشق صید و تیغبرکف
عشاق تو دل بر آن نهاده.
خاقانی.
مرادی را که دل بر وی نهادی
بدست آوردی و از دست دادی.
نظامی.
برآتش دل منه کو رخ فروزد
که وقت آید که صد خرمن بسوزد.
نظامی.
گر دل نهی ای پسر بر این پند
از پند پدر شوی برومند.
نظامی.
تبسم کنان گفتشان اوستاد
که بر رفتگان دل نباید نهاد.
نظامی.
رو نعمره ننکسه بخوان
دل طلب کن دل منه بر استخوان.
مولوی.
منه بر روشنایی دل به یکبار
چراغ از بهرتاریکی نگه دار.
سعدی.
چرا دل برین کاروانگه نهیم
که یاران برفتند و ما در رهیم.
سعدی.
هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم
هم دل بر آن دو سنبل هندو نهاده ایم.
خواجۀشیراز (از آنندراج).
- ، رضا دادن بدان. خود را آمادۀ پذیرفتن آن کردن. تن بدادن دادن. گردن نهادن بر آن. منتظر آن بودن. توطین. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) :
که تو شهریاری و ما چون رهی
برآن دل نهاده که فرمان دهی.
فردوسی.
بفرمای و من دل نهادم بر این
نخواهم که باشد دلت پرزکین.
فردوسی.
بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین برباید گرفت. (سندبادنامه ص 216). اکنون در مقام مذلت ایستاده ام و دل بر عقوبت شاه نهاده. (سندبادنامه ص 324).
صبور باش و بر این درد دل بنه سعدی
که روز اولم این درد در نظر می گشت.
سعدی.
هرکه ننهاده ست چون پروانه دل بر سوختن
گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن.
سعدی.
که بار دگر دل نهد بر هلاک
ندارد ز پیکار و ناورد باک.
سعدی.
روی بر خاک و دل بر هلاک نهاد. (گلستان سعدی). دل نهادم بر آنچه خاطر اوست. (گلستان سعدی).
، اطمینان یافتن بدان. اعتماد کردن بر آن. دل بستن: دل نهادن بر نعمت دنیا محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
دل منه بر زنان از آنکه زنان
مرد را کوزۀ فقع سازند
تا بود پر دهند بوسه بر او
چون تهی گشت خوار بندازند.
علی شطرنجی.
یکی بنگر که بر مخلوق هرگز
ز بهر رزق شاید دل نهادن.
علی شطرنجی.
منه بیش خاقانیا بر جهان دل
که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده ست.
خاقانی.
بارها گفتی که بوسی بخشمت
تا نبخشی دل برآن نتوان نهاد.
خاقانی.
(یعقوب بن لیث) مردمان را امان داد و ایمن کرد تا دل بر او نهادند. (تاریخ سیستان). مردمان هرات شیعت یعقوب گشته بودند از پیش و دل بر او نهاده. (تاریخ سیستان).
دست به جان نمی رسد تا بتو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش.
سعدی.
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم.
سعدی.
منه بر جهان دل که بیگانه ایست
چو مطرب که هر روز در خانه ایست.
سعدی.
دل منه بر وفای صحبت او
کآنچنان را حریف چون تو بسیست.
سعدی.
منه دل بر سرای دهر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز.
سعدی.
لاجرم مرد عاقل کامل
ننهد بر حیات دنیا دل.
سعدی.
، عزم کردن. (از زمخشری). مصمم شدن. جازم شدن. تصمیم بر آن گرفتن. اجماع. (از منتهی الارب) (از ترجمان القرآن جرجانی). ازماع. اعتزام. اعتقاد. تصمیم. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تعزم. (از منتهی الارب). عزم. عزوم. عزیم. عزیمه. (تاج المصادر بیهقی) : وزیر گفت آن به زمان بدهی و جان با تو بماند... و دل بر این بنهادند. (مجمل التواریخ و القصص). دل بر مجاهده نهادن آسان تر است که چشم از مشاهده برگرفتن. (گلستان سعدی).
- دل نهادن در چیزی یا در کاری، دلبستگی بدان پیدا کردن:
دل نهادی در این سرای سپنج
چند بسیار تاختی فرسنگ.
ناصرخسرو.
ای دوست دل منه تو درین تنگنای خاک
ناممکنست عافیتی بی تزلزلی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ نِ / نِ)
حالت و کیفیت کج نهاد. کج سرشتی. بدذاتی. بداصلی. بدعقیدتی. و رجوع به کج نهاد شود
لغت نامه دهخدا
(کَ نِ / نَ)
کج سرشت. (آنندراج). بدذات. بداصل. بدعقیده. (ناظم الاطباء)
خاقانی اگر چه راست پیوندی
پیوند تو کج نهاد نپسندد.
خاقانی.
خون بدخواه نامراد خضاب
سینۀ خصم کج نهاد نیام.
هاتف
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکر نهادن
تصویر شکر نهادن
آزاتی کردن سپاس نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کج نهاد
تصویر کج نهاد
بد ذات، بد اصل، بد عقیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا نهادن
تصویر پا نهادن
قدم گذاشتن عازم شدن، آغاز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل نهادن
تصویر دل نهادن
دلبستگی یافتن، رغبت پیدا کردن، دل بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کج نهادی
تصویر کج نهادی
کج سرشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن نهادن
تصویر تن نهادن
دل نهادن، تن دادن
فرهنگ لغت هوشیار
عاجز آمدن پر افکندن، بیرون کردن کسی را از جایی آواره کردن دفع نمودن، از سر خود بلطایف الحیل دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس نهادن
تصویر پس نهادن
ذخیره کردن پس انداز کردن اندوخته کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله نهادن
تصویر کله نهادن
کله پیش کسی. کلاه نهادن: (کله با همتت بنهاده گردون کمر در خدمتت بر بسته جوزا)، (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
از سفر باز آمدن و اقامت کردن مقابل. کفش خواستن، یا کفش نه و موزه مخواه. رخت اقامت بیفکن و ترک سفر کن: (گفت بختم خنکا کفش بنه موزه مخواه)، (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
قدم گذاردن فراتر رفتن: چو از نامداران بپالود خوی که سنگ از سرچاه ننهادیی... (شا. لغ)، پاگذاشتن مستقرشدن: بهر تختگاهی که بنهاد پی نگهداشت آیین شاهان کی. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رو نهادن
تصویر رو نهادن
رفتن توجه کردن به جایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رگ نهادن
تصویر رگ نهادن
((رَ. نَ دَ))
کنایه از گردن نهادن، تسلیم شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کج نهاد
تصویر کج نهاد
((~. نَ))
بدذات، بداصل
فرهنگ فارسی معین
بداصلی، بدذاتی، بدسرشتی، بدطینتی، بدگهری، بدنهادی
متضاد: خوش جنسی، خوش طینتی
فرهنگ واژه مترادف متضاد